داستانی اموزنده

روزی مردی برای ازدواج با زنی دیگر اقدام به طلاق همسر خودش میکنه که زن زیر بار نمیرفت اونم فقط به خاطر یه دختر 6ساله.یه مدت همینجوری گذشت تا اینکه زن تحملش تموم شد و گفت باشه.صبح فردای اون روز مرد وقتی بیدار میشه با یه نامه روبرو میشه که توش نوشته از طرف زنی که دیگه دوسش نداری اگه تو اینجور راحتی و میخوای منو طلاق بدی باشه من حرفی ندارم ولی یک شرط دارم اونم اینه که منو تا روز طلاق باید هر روز صبح از اتاقمون تا دم در روی دستات ببری مثل اولین روزای ازدواجمون که از تو حیاط تا توی اتاقمون منو رو دستات بردی.مرد لعد از کمی تامل میگه خوب این که کاری نداره باشه در عوض برای همیشه از دستش راحت میشم با کسی که دوست دارم ازدواج میکنم.یک ماه مونده به روز دادگاه که مرد میخواد بره بیرون اما زنش صداش میکنه و میگه قرارمون که یادت هست؟مرد میگه اره و میره که زنشو بگیره رو دستاش و تا دم در خونه همراهیش کنه اماچون خیلی وقته به زنش اهمیت نمیده یکم موذب میشه اما بالاخره این کارو میکنه و زنشو برمیداره رو ذستاش که دخترشون میبینه و بشت مامان و باباش دست زنان میگه هی هی بابا مامانو بغل کرده.یه  چند روزی گذشت و مرد با خودس فکر کرد چرا به زنش اینقدر بی توجه بوده هر روزی که نزدیکتر میشدن به روز دادگاه این کار براشون شیرینتر میشد و یه شیطونیایی هم میکردن  که بعد 29روز مرد میگه زندگی میتونه با هرکسی خوش بگذره و چرا من نسبت به همسر خودم بی توجه بودم که روز بعد باز کار تکرار میشه و سوار میشن که برن دادگاه برای طلاق که تو راه مرد رو به زنش میگه ببخشید تو این مدت نسبت بهت بی تفاوت بودم دیگه نمیخوام طلاقت بدم و میرن با هم جلو در خونه اون زنی که قرار بود بعد از طلاق باهاش ازدواج کنه مرد میگه من نمیخوام زنمو طلاق بدم تازه فهمیدم که زن خودم چقدر خوب بوده ومن قدرشو ندونستم و اینطوری میشه و دوباره در کنار هم یه زندگی دوباره رو اغاز میکنن..